شما اینجا هستید
کرسی ترویجی «چیستی فلسفه مضاف و جایگاه آن در فرآیند نظریه پردازی در علوم انسانی(جلسه دوم)» برگزار شد
چهارمین نشست از سلسله نشست های تخصصی مبانی اسلامی سازی علوم انسانی با عنوان «چیستی فلسفه مضاف و جایگاه آن در فرآیند نظریه پردازی در علوم انسانی(جلسه دوم)» به همت معاونت پژوهشی مؤسسه امام خمینی(ره) برگزار می گردد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)، این کرسی ترویجی با سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین دکتر علی مصباح و نقد و بررسی حجج اسلام آقایان: دکتر احمدحسین شریفی و دکتر ابولفضل ساجدی با حضور اساتید، دانش پژوهان و علاقه مندان در تاریخ سه شنبه 5/10/1396 از ساعت 18 در سالن اندیشه مؤسسه امام خمینی(ره) برگزار می شود.
متن کامل مقاله ارائه شده در این کرسی ترویجی به شرح زیر می باشد:
نقش فلسفه مضاف در نظریهپرازی در علوم انسانی اسلامی
همانگونه که گذشت، بر اساس دیدگاه معرفتشناختی اسلامی، فلسفه با اثبات پايههاي هستيشناختي و معرفتشناختي کلي، بنيادهاي مورد نياز علوم را فراهم ميسازد، و از همين منظر است که فلسفه را مادر علوم مينامند. علوم با استفاده از اين مباني به تحقيق در موضوعات خاص خود ميپردازند. در مقابل، ديدگاه پادويي (يا شاگردي) فلسفه برای علم معتقد است: «شناخت فقط از دل تجربة عملي، مشاهده و آزمايش منظم ميتواند بيرون آيد. بنابراين، علوم خاص لازم نيست منتظر فلاسفه بمانند تا آنان بنيادها را در اختيارشان بگذارند.» از اين منظر، کمک فلسفه در نقش پادوي علوم «تا حدي شبيه به زدودن خار و خاشاک در مسير راهآهن است تا قطار بيوقفه به حرکت خود ادامه دهد.»
فلسفههاي مضاف به يک موضوع را میتوان «هستیشناسیهای مضاف یا مقید» نامید، درحالی که فلسفههاي مضاف به علم (يا علوم) بيشتر صبغة «معرفتشناسي مضاف یا مقید» دارند. در ميان مباني علوم، برخي مورد نياز دستهای از علوم هستند که میتوان همه آنها را یکجا بررسی و اثبات کرد. نمونه این فلسفهها، »فلسفه علم» و «فلسفه علوم انسانی» است. برخي علوم به مباني اختصاصی هم نياز دارند که بايد در فلسفههاي مضاف به همان علوم بررسي و تبيين شوند. بدین ترتیب، سلسله مراتبی از فلسفههای مضاف پدید میآيد.
فلسفة علوم انساني
علوم انساني داراي مبانياي هستند كه بايد پيش از ورود به آنها مورد بحث و اثبات قرار گيرند. يکي از اين مباني به حقيقت و نحوة وجود خود انسان مربوط ميشود که محوري عام و فراگير براي علوم انساني است، و هر يک از اين علوم بهگونهاي دربارة يکي از عوارض و مظاهر آن تحقيق ميکنند. اين مسأله که آيا انسان موجودي تکبعدي است يا چندبعدي، مادي است يا مجرد، مختار است يا مجبور، و مسائلي از اين قبيل، مباحثي هستيشناختي دربارة انساناند که با روشي تعقلي در شاخهاي معرفتي بهنام انسانشناسي، موضوع بررسي و مطالعه قرار ميگيرند. نتايج اين مطالعات، به عنوان اصل موضوع در شاخههاي مختلف علوم انساني مورد استناد و استفاده واقع ميشوند. تئوريهايي که در علوم انساني توصيفي يا دستوري به منصّة ظهور ميرسند بر پاية نوعي انسانشناسي استوارند، و بسياري از اختلافنظرها در نظريات علوم انساني ريشه در اختلاف صاحبنظران در مسائل انسانشناختي دارد، هرچند اين تأثير هميشه آگاهانه نيست.
حل اين مسائل به نوبة خود بر مباحثي هستيشناختي (چون اثبات وجود مجرد) مبتني است که بايد در جاي خود (فلسفة اولي) بررسي و حل شوند. همچنين هنگامي که دربارة جامعة انساني و روابط اجتماعي سخن ميگوييم، اولين و بنياديترين پرسش آن است که آيا «جامعه» وجودي حقيقي و مستقل از افراد دارد يا خير. جاي پاسخ به اين پرسش هستيشناختي دربارة «جامعه» در جامعهشناسي يا علوم اجتماعي نيست، بلکه بايد در شاخهاي بنياديتر و با روشي تعقلي به آن پرداخت. جاي کنکاش و پژوهش دربارة چنين مباحثي در «فلسفه اجتماعي توصيفي» است، هرچند بعضي نويسندگان، استطراداً و به صورتي غيرفني، اين گونه مسائل را نيز در ميان مباحث فلسفة علوم اجتماعي به بحث مينشينند.
دستة ديگري از مباني علوم انساني به مباني معرفتشناختي و روششناختي خاص آنها مربوط ميشود. بسته به اينكه ما موضوع علوم انساني را چه بدانيم، و انسان را چگونه تعريف كنيم، روش شناخت انسان، و مطالعه و تبيين رفتارها وحالات او هم متفاوت ميشود، چه رسد به توصيه و صادر کردن دستورالعمل براي او که مستقيماً با ماهيت و مبدء و معاد انسان ارتباط پيدا ميکند. پوزيتيويستها كه درهستيشناسي مادهگرا هستند، به انسان هم به عنوان يك موجود تك بعدي و مادي مي نگرند. ايشان در معرفتشناسي هم معتقدند كه تنها راه دستيابي به واقعيت، روش تجربة حسي است، و درنتيجة چنين نگرشهايي، اين باور را ترويج ميکنند که علوم انساني هم مانند علوم طبيعي، بايد از روش مشاهده و تجربة مستقيم بهره ببرد، و جز اين روش، هيچ روش معتبر و علمي براي تحقيق دربارة افعال، انفعالات، و روابط انساني وجود ندارد. اين در حالي است که اگر (همانگونه که در انسانشناسي فلسفي اثبات ميشود) بُعد حقيقي انسان، روح مجرد و غيرمادي او باشد، آنگاه نميتوان پذيرفت که با استفاده از روش تجربة حسي شناخت درست و کاملي از او بهدست آيد، بلکه براي شناخت حقيقت و بُعد اصيل انسان بايد روشهاي مناسب آن را يافت و بهکار گرفت.
بخشي از مشکل روششناسي علوم انساني ناشي از عدم توافق دانشمندان اين عرصه در تعيين موضوع اين علوم است؛ عدم اجماع بر سر اينکه آيا همة ابعاد انسان موضوع اين علوم است يا تنها «رفتار» او بايد محور قرار گيرد. حتي درميان کساني که رفتار انسان را موضوع قرار دادهاند، بر سر اين مسأله اختلاف است که آيا هر رفتاري مد نظر است، يا فقط رفتارهاي ارادي و آگاهانه، يا تنها رفتارهاي معنادار؛ همانگونه که بر سر معناي «معناداري» رفتار و منشأ آن و راه کشف آن نيز تنازع بسياري وجود دارد که اختلاف بر سر روش فهم آن را به دنبال داشته است.
همچنين اختلاف بر سر هدف علوم انساني از ديگر عواملي است که موجب نزاع و کشمکش دربارة مشخصات موضوع، قلمرو مسائل، و روش تحقيق دربارة اين علوم شده است. برخي هدف اين علوم را کشف قوانين عام حاکم بر رفتار انسان دانستهاند، درحالي که برخي ديگر از اساس منکر وجود چنين قوانيني در حيطة رفتارهاي بشري شدهاند. اين گروه دوم، در نتيجة همين پيشفرض فلسفي، هدف علوم انساني را در فهم الگوهاي توالي رفتار خلاصه کرده، روش آنها را روشي نقليـ تاريخي معرفي کردهاند. در همين حال، دستة سومي هم براي علوم انساني صرفاً هدفي ارزشي و رسالتي ايدئولوژيک قائل شده، نقد نظامهاي رفتاري حاکم و اصلاح آنها را بر عهدة اين علوم گذاشتهاند و روش آنها را روش انتقادي دانستهاند. همانطور که ملاحظه ميشود، براساس هر يک از اين ديدگاهها، روش مناسب براي مطالعه و تحقيق در علوم انساني نيز متفاوت شده است. از اين رو، مطالعه و بررسي روشهاي مناسب براي علوم انساني يکي از مهمترين دغدغهها و مسائلي است که در فلسفة اين علوم به بحث گذاشته ميشوند.
همة اين مباني (هستيشناختي، انسانشناختي، معرفتشناختي، ارزششناختي، و روششناختي) در علوم انساني تأثيرگذارند و نقشي تعيينكننده دارند، ولي خودِ اين مباني در هيچيک از علوم انساني مورد بحث و بررسي قرار نميگيرند، مگر اينکه گاه بنا به ضرورت، به عنوان مقدمه يا بهگونهاي استطرادي به آنها پرداخته شود، که آن هم خلاف منطق و روش علمي است. جايگاه اصلي طرح وحل اينگونه مسائل در فلسفة علوم انساني است، و مبنائي كه در آنجا اتخاذ ميشود تأثيراتي بنيادين در بسياري از مسائل و نتايج علوم انساني بر جاي ميگذارد.
ضرورت پرداختن به مباني علوم انساني
براي روشن شدن نياز شديدي که به بحث از مباني علوم انساني، اثبات آنها، و حل ابهامها و مشکلات مربوط به آنها وجود دارد، لازم است بهعنوان مقدمه، به چند نکته توجه کنيم. ديرزماني است که حل مسائل و مشکلات فردي و اجتماعي انسان از راه حدس و گمان، يا تجربه و آراء شخصي، کارآيي خود را از دست داده است. در تبيين اين ناکارآمدي ميتوان به چند عامل مهم اشاره کرد، که از آن جملهاند: گستردگي حجم معضلات بشري به دليل گسترش جمعيت و گوناگوني جوامع و فرهنگها، پيچيدگي عوامل مؤثر بر اين مشکلات همراه با پيچيدهتر شدن روابط اجتماعي، و گونهگوني مکاتب و نظرياتي که مدعي درمان دردهاي بشرياند و از آبشخورهاي متضادي سيراب ميشوند.
سامان دادن به امور فردي و اجتماعي در جهان امروز بدون مطالعات عميق، گسترده، و سامانمند امکانپذير نميباشد. اين مطالعات بايد به تعيين اهداف، سياستها، ساختارها، و برنامههايي مشخص منتهي گردد تا بتواند از کارآيي خوبي برخوردار باشد. ارائة راه حل براي معضلات فردي و اجتماعي نيز به نوبة خود مبتني و متوقف بر شناختي دقيق و موشکافانه نسبت به ابعاد مسئله، تحليلي درست از علل پيدايش آن، و داشتن قضاوتي صحيح و قابل دفاع نسبت به راستيها و کژيها، و هنجارها و ناهنجاريهاست. مجموعة اين مسائل توصيفي، تبييني، و ارزشي امروزه در قالب علوم انساني قابل پيگيري است.
از طرفي، همانگونه که اشاره شد، نگاه دانشمند علوم انساني به هستي، انسان، علم، و ارزشها تعيينكنندهي موضوع، روش، نتيجه، و كاربرد اين علوم است، هرچند خود دانشمندان توجه آگاهانه و تفصيلي به اين مباني و نوع تأثيرشان بر نظريات خود نداشته باشند. براي ساماندادن به علوم انساني بايد هم پايههاي فکري و هم مباني ارزشي آنها را بهشکلي منطقي و قابل قبول تبيين و اثبات کرد. سوگمندانه، آنچه اكنون در کشور ما (و ديگر کشورهاي جهان) به عنوان علوم انساني مطرح است، برگرداني از همان علوم انساني است كه بذر آنها در غرب کاشته شده، رشد كرده، و به ثمر نشسته است. اين نظريات بر اساس سلسلهاي از مباني نظري و عملي شکل گرفته و استوار شدهاند که بسياري از آنها از نظر عقلي يا نقلي مخدوشاند.
دانشمنداني مسلمان که در اين علوم فعاليت دارند، اغلب به اين نظريات به چشم حقايقي خدشهناپذير (چونان وحي مُنزَل) نگاه کرده، حتي سخن از نقد و تطبيق آنها با مباني اسلامي را برنميتابند. برخي هم که به اشکالات آنها متفطن شدهاند، بيشترين كاري كه كردهاند اين بوده است كه بعضي از نظريات غربي را دستكاري كرده، آنها را با زبان و فرهنگ ايراني (يا کشورهاي خود) متناسب كردهاند، کاربردهايي براي مسائل داخلي خود فراهم آوردهاند، يا بعضي از آزمايشها و آزمونها را از نظر فرهنگي، بومي ساختهاند. در دهههاي اخير، در کنار اين جريان مسلط در علوم انساني، افرادي در گوشه و کنار جوامع اسلامي به فکر پالايش اين علوم از مباني اشتباه و منافي با آموزههاي اسلامي، يا تأسيس و توليد علوم انساني با صبغة اسلامي افتادهاند و در اين راه تلاش کردهاند. بررسي اين تلاشها و داوري دربارة ميزان موفقيت آنها البته مجالي ديگر ميطلبد.
در همين حال، عمدهي مراحل پژوهش در اين علوم، در مجامع علمي اسلامي نيز، بر اساس همان تئوريها و با استفاده از همان روشهايي انجام ميشود که در مباني خود دچار نقصان يا کژي هستند. البته اين بههيچ وجه اين معنا نيست که هرچه ديگران در غرب يا شرق انديشيده، گفته، يا عمل کردهاند يکسره باطل است و بايد به زبالهدان تاريخ ريخته شود، بلکه به اين معناست که بايد از پيروي کورکورانة آنها دست برداشت، و با نگاهي انتقادي به مباني اين تئوريها، آزمونها، پرسشنامهها، و توصيهها توجه کرده، پشت پردهي آنها را بررسي نمود. در اين صورت است که خواهيم ديد مباني اين نظريات جاي نقد و بررسي بسيار دارد.
توجه به يک مثال به روشن شدن ميزان تأثير مباني فلسفي در علوم انساني کمک ميکند. بعضي در معرفتشناسي اين نظريه را پذيرفتهاند كه معرفتهاي انسان ــ حتّي آنچه از راه تجربه بهدست ميآيدــ ارتباطي حقيقي با واقعيت خارجي ندارد، بلکه فقط يك فرضيه و ساختة ذهني است كه تحت تأثير عوامل دروني و بيروني متعددي بهوجود ميآيد تا بتوان پديدههاي عيني را به يکديگر مرتبط ساخته، آنها را تفسير كرده، و نظمي بر آنها تحميل نمود. بر همين اساس، آنان معتقدند هيچكدام از تئوريهاي رقيب (و گاه متضاد يا متناقض) بر ديگري ترجيح واقعي ندارند، زيرا هيچيک مطابق با واقع نيستند، بلكه همة آنها ساخته و پرداختة ذهن انسانهايند. از اينرو، از نظر اين متفکران، تا وقتي كه يک تئوري براي تفسير پديدهها کارآيي داشته باشد از آن استفاده ميكنيم، اما همينکه در مواردي ناکارآمدي آن روشن شد، آن تئوري را رها كرده، به سراغ تئوري ديگري ميرويم كه بتواند پديدههاي جديد را نيز تفسير كند.
حال اگر كسي با چنين مبنايي وارد مسائل علوم انساني شده، تئوريپردازي كند، و پس از آن توصيههايي را مطرح کرده، براي جزئيترين مسائل انساني دستورالعملهايي صادر و راهحلهايي تجويز نمايد، همة آنها را از نظر زماني، مکاني، و فرهنگي نسبي خواهد شمرد. در اين صورت، هم خود را مصون از نقد ميپندارد، و هم از نقد ديدگاههاي رقيب عاجز خواهد ماند. اگر آن مبناي معرفتشناختي اشتباه باشد (که اشتباه هم هست)، اين فرضيات، و نتايج دستوري و عملي مبتني بر آنها نيز نادرست خواهند بود، و چه بسا پيامدهايي هولناک براي زندگي و سعادت فردي و اجتماعي انسانها بهبار آورند.
اين نکته کافي است تا اهميت پرداختن به مباني يا فلسفة علوم انساني را آشکار سازد، چرا که اين نوع مسائل در بحث از مباني علوم انساني مورد کاوش، نقد، و اثبات قرار ميگيرند. در يک کلمه، مبانياي كه در فلسفهي علوم انساني انتخاب ميشوند در تصميمگيري براي انتخاب موضوع تحقيق، نحوهي برخورد با موضوعات اين علوم، و نيز در اكثر مراحل تحقيق تأثيرگذارند و ميتوانند در روند پژوهش و نيز در نتيجة آن تغيير ايجاد کنند؛ همانگونه که در نوع کاربرد آنها و علوم دستوري به شدت مؤثرند. برخي از نظريات در فلسفة اين علوم از اين ظرفيت برخوردارند که روشهاي موجود علوم انساني را زير سؤال ببرند و بهجاي آنها روش (يا روشها)، يا حتي روششناسي جديدي را جايگزين کنند.
مسألة دين و علوم انساني
آنگونه که از گزارش تاريخنويسان علوم انساني برميآيد، و مطالعة روند کنوني اين علوم نيز شهادت ميدهد، هدف عملي وغايت کاربردي از تحقيق در علوم انساني، بخش دستوري آنهاست که افکار، افعال، و انفعالات انسانها در زندگي فردي و اجتماعيشان را به گونهاي مديريت، مهار، و راهبري کند که آنها را به خوشبختي و سعادت رهنمون گردد. علوم انساني توصيفي نيز علاوه بر غايت نظري خويش، به عنوان جزئي مقدماتي و ضروري براي تحققبخشيدن به غايت عملي مذکور بهکار گرفته ميشوند. از سوي ديگر، در علومي چون دينشناسي و کلام، و بر اساس دلايل عقلي اثبات شده است که نياز به «دين» به مثابة برنامهاي جامع براي زندگي سعادتمندانة حقيقي بشر، نيازي جانشينناپذير است؛ و دين اسلام آخرين، کاملترين، و معتبرترين آموزهها و دستورالعملها در اين زمينه را در اختيار انسانها قرار ميدهد. نتيجهاي که از اين دو مقدمه بهدست ميآيد آن است که علوم انساني و دين در اين هدف عملي مشترکاند. از آنجا که دين حق (اسلام) حاوي اعتقادات، ارزشها، و دستورالعملهايي است که انسان را به سعادت حقيقي رهنمون ميشود، بنابراين علوم انساني، چه در مباني خود، چه در توصيف و تبيينهاي خويش، و چه در توصيههاي عملي و دستورالعملهايشان، بايد بر مباني صحيحي استوار گردند که با آموزههاي ديني سازگار باشند، تا سعادت فرد و جامعه بشري تضمين شود.
بنابراين، هنگامي که سخن از «علوم انساني اسلامي» به ميان ميآيد، منظور علومي انساني است كه بر مباني انديشهاي و ارزشي اسلام مبتني باشند؛ نه اينکه مباني، روشها، تفسيرها، ارزشها، و دستورالعملهايشان را از مکاتب ديگر به عاريت بگيرند، و تنها وجه اسلامي آنها در اين خلاصه شود که براي تئوريها و دستورالعملهاي آنان شواهدي از آيات و روايات اسلامي (هرچند ضعيفالسند و ضعيفالدلالة) دست و پا کنند؛ کاري که متأسفانه در ميان علاقهمندان به اسلام رايج است، و هم براي دين و هم براي علم پيامدهايي خسارتبار به دنبال دارد.
امتياز نظام انديشة اسلامي، از يک سو در نوع نگاه واقعبينانه آن به هستي، انسان، علم، و روابط ميان آنها نهفته است، چرا که از سوي آفرينندة هستي و انسان پشتيباني ميشود. استواري و اعتبار اين بينش از ديگر سو، مرهون تفسير كلنگر و ژرفکاوي است که نسبت به ابعاد و ابعاض هستي و انسان دارد. اسلام رابطة ويژهاي ميان زندگي دنيا با حيات اخروي انسان ارائه کرده، اين دو را به مثابة بخشهاي يک پيوستار ترسيم ميکند. بر اساس اين نگاه، همة جنبههاي بينشي، ارزشي، انگيزشي، و کنشي انسان به يکديگر پيوند ميخورند، و ابعاد گوناگون حيات بشري رابطهاي اندامواره با يکديگر پيدا ميکنند که از خداوند آغاز ميشود، با خداوند بهپيش ميرود، و سرانجام به سوي خداوند باز ميگردد؛ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ. بر اساس اين تلقي از هستي و انسان، هم در تفسير پديدههاي انساني و هم در جهتبخشي به رفتارهاي فردي و اجتماعي، حضور دين در علوم انساني از ضرورتي منطقي برخودار است.
از اين رو، بررسي و تبيين رابطة شايسته و بايسته ميان دين و علوم انساني يکي از مسائل مهم در فلسفة علوم انساني است که تأثيري سرنوشتساز در اين علوم دارد. اگر اين مسأله به صورتي صحيح و واقعبينانه حل شود، ميتواند به توليد علوم انساني مطلوب و واقعبينانه منجر گردد، و انسان را در رسيدن به سعادت حقيقي کمک کند. از سوي ديگر، پاسخ ناصحيح به اين سؤال اساسي، تأثير خود را در توليد علوم انساني ناقص يا حتي مضر نشان ميدهد. اثبات اين رابطه و نوع آن، و بيان تفصيلي در اين باره جايگاه و فرصت خاص خود را ميطلبد، که اميدواريم در ادامه مباحث و در حد مقدور به آن بپردازيم.
در اين مجال تنها به بيان اين نکته بسنده ميکنيم که در اين رابطه بايد دو موقعيت را از يکديگر تفکيک نمود. موقعيت اول، ناظر به شرايطي است که محققان مؤمن براي حل معضلات انساني و اجتماعي خود در مقام استفاده از آموزههاي اعتقادي و دستوري دين برميآيند. اين فرض مستلزم اثبات و پذيرش پيشيني بسياري از مسائل است که شامل اعتقاد به اعتبار و حجيت منابع و آموزههاي ديني نيز ميشود. در اين موقعيت، اگر کشف آموزههاي نظري و عملي دين مبين اسلام از منابع معتبر و بر اساس روش منطقي و مقبول (که اصطلاحاً به روش اجتهادي معروف است) انجام گيرد، محصول تحقيقات آن براي مؤمنان معتبر بوده، از کارآيي ويژهاي در شناخت حقايق مربوط، و راهبري رفتار مؤمنان و جامعة اسلامي برخوردار خواهد بود. ولي بايد توجه داشت که کارآيي چنين رويکردي به جامعة مؤمنان محدود بوده، از اثبات حقانيت خود براي غيرمؤمنان ناتوان است، مگر آن که ابتدا مباني معرفتشناختي، خداشناختي، انسانشناختي، و ارزششناختي خود را از راهي غير از منابع درونديني براي آنان اثبات نمايد.
موقعيت دوم، جايي است که محققان و مخاطبان علوم انساني تنها مؤمنان نيستند، و قرار است آموزههاي ديني به بوتة نقد سپرده شوند تا حقانيت آنها، حتي براي غيرمؤمنان، اثبات شود. در چنين شرايطي ديگر نميتوان با استفاده از روش اجتهادي صرف، مدعاهاي ديني را به اثبات رساند، زيرا دستاورد اين روش حداکثر آن است که ما را به فهمي معتبر از منابع و متون ديني ميرساند، ولي اثبات صدق و مطابقت آنها با واقع متوقف بر آن است که پيشاپيش، وجود خداوند، صدق و اعتبار گفتار او، و حجيت سنت رسولالله -صلياللهعليهوآله- و ائمة معصومين -عليهمالسلام، در علومي مقدم بر علوم انساني معهود، اثبات شده باشد. در اين فرض، بايد از روشها و اصول موضوعة مورد توافق با مخاطب غيرمؤمن استفاده کرد. در اين باره نيز انشاءالله در جاي خودش توضيح بيشتري خواهيم داد.
لازم به ذکر است که گاه پديدهاي ناميمون و حتي خطرناک در ميان برخي متدينان ديده ميشود که سادهلوحانه تصور ميکنند مراجعة غيرفنّي به برخي آيات و روايات معصومانصلواتاللهعليهماجمعين، و عمل کردن گزينشي و غيراصولي به برخي فرمايشات آن بزرگواران مشکلگشاي معضلات انساني بوده، برازندة نام علوم انساني اسلامي است. ايشان در هر مسأله با مراجعه به قرآن کريم و مجموعههاي روايي، و احيانا با استفاده از نرمافزارها به دنبال واژهها و مطالبي مشابه اصطلاحات رايج در علوم انساني ميگردند و با يافتن يک يا چند آيه يا روايت، گاه بدون بررسي سند يا دقت در معنا، و فارغ از تفحص از معارض، مطالبي را در آن زمينه به اسلام نسبت ميدهند. چنين رويکردي نهتنها موجب ميشود تا بسياري از مسائل راهحل درست خود را پيدا نکنند، بلکه گاه موجب وهن اسلام و نيز نااميدي و سرخوردگي مؤمنان از توانايي دين در حل مسائل بشري شده، ايشان را به افتادن در دام سکولاريسم سوق ميدهد.
اين بدان دليل است که چنين روشي حتي در مسائل فقهي فردي نيز مورد پذيرش فقهاي بزرگ و پارسا نيست، چه رسد به مسائل اجتماعي و سياسي که ميتوانند سرنوشت ميليونها نفر را تحت تأثير قرار دهند. دهها سال مطالعه، دقت، ريزبيني، و اجتهاد در جوانب مختلف روايات (اعم از بررسي اعتبار اسناد روايات بر اساس علم رجال، فهم محتوا و پيام روايات بر اساس علوم تفسير، اصول، و دراية الحديث، حل تعارضات و اختلافات ظاهري ميان آيات و روايات بر اساس مباني متقن اصولي، و...) لازم است تا حکمي فرعي کشف شود و نسبت به حجيت آن اطمينان حاصل گردد. حتي پس از طي اين مراحل نيز شاهديم که فقهاي خداترس ما با احتياط برخورد کرده، نتيجة تحقيقات خود را با درنظر گرفتن درصدي از احتمال خطا و به عنوان فهمي از ظاهر متون ديني و قواعد عقلي به دين و خداوند نسبت ميدهند.
اهميت و حساسيت اين مطلب هنگامي روشنتر ميشود که به مدعاي علوم انساني اسلامي دقت کنيم. ادعاي اين علوم آن نيست که تنها عذري در پيشگاه الهي فراهم ميآورند، يا فقط مشکلات ويژة جوامع اسلامي را حل ميکنند، بلکه بهعنوان رقيب علوم انساني سکولار مطرحاند، و داعيهاي جهاني دارند. به همين دليل، علوم انساني اسلامي بايد سؤالات علوم انساني را با تبيين حقايقي فراديني و توصية دستورالعملهايي جهاني پاسخ گويند. تسامح در فهم و بيان حقايق، و تساهل در نسبت دادن آنها به دين اسلام ميتواند چهرهاي مشوّش و مغشوش از اين دين مقدس در چشم مؤمنان و کافران ترسيم نمايد، مخاطراتي متعدد براي فرد و جامعه بهبارآورده، و مسئوليتي بزرگ براي کساني در پي داشته باشد که چنين غيرمسئولانه چوب حراج به اين گنجينة عظيم معرفتي ميزنند.
آخرین اخبار
- 1 از 5
- بعدی